۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

قسمت دوم:
زمان به سرعت ميگذرد و کوروش به نوجواني برومند تبديل ميشود تا اينکه با يک اتفاق هويت واقعيش فاش ميشود...روزي کوروش در حال بازي با بچه هاي هم سن سالش در دهکده اي نزديک کاخ سلطنتي بود در اين بازي بچه ها او را به عنوان شاه برگزيدند در حين بازي پسر يکي از بزرگان ماد از فرمان کوروش سر پيچي کرد کوروش نيز دستور تا او را مجازات کنند پسر نزد پدر ميرود و داستان را برايش تعريف ميکند پدر نير بسيار خشمگين ميشود و نزد آستياگ ميرود و از دست چوپان سلطنتي و پسرش(کوروش)شکايت ميکند و ميگويد که آن پسر از قوم پارس است و يک پسر مادي را تنبیه کرده و اين جز گستاخي معني ديگري ندارد آستياگ هم به سرعت پسر را نزد خود فرا ميخواند و از او ميپرسد که تو به چه جرات پسر يکي از بزرگان مادي را تنبيه کردي؟ کوروش در دفاع از خود با شجاعت و زبان نيک به آستياگ جواب ميدهد که در بازي من نقش پادشاه را داشتم و او از فرمان من سر پيچي کرد من هم او را تنبيه کردم زيرا کسي را که از فرمان پادشاه پيروي نميکند باید تنبيه کرد تا براي ديگران عبرت شود آستياک از اين سخن شجاعانه ي کوروش در دفاع از خود بسيار تعجب کرد و به فکر فرو رفت چون ديد هيچ بچه ي عادي در اين سن سال نميتواند اينگونه نيک سخن بگويد در ضمن حتي لحن و قيافه ي کوروش به اصيل زادگان و حتي خودش شبيه بود آستياگ هراسان چوپان را نزد خود احضار کرد و او را تهديد کرد که اگر حقيقت را در مورد هويت واقعي اين پسر را به او نگويد او و خانواده اش را زيز بار شکنجه تلف خواهد کرد چوپان هم چون چاره اي جز اعتراف نديد حقيقت را به آستياگ گفت و تعريف کرد که هارپاگ کودک را نزد او سپرد و گفت او را بکش ولي چون همسرش همان موقع کودک مرده اي به دنيا آورده بود دلش به حال کوروش سوخت و او را بزرگ کرد آستياگ هم که چاره اي جز پذيرش کوروش به عنوان نوه ي خود نداشت بسيار بسيار برافروخته ميشود و دستود ميدهد که طوري که هارپاگ نفهمد فرزندش را بکشند تا تنبيه شود و خود نزد مغان ميرود و موضوع را با آنها در ميان ميگذارد آنها هم ميگويند چون اين کودک يکبار بر هم سن و سالهايش پادشاهي کرده پس پيشگويي اين گونه به حقيقت پيوسته و ديگر خطري از جانب کوروش تو را تهديد نميکند آستياگ نيز همان شب به مناسبت پيدا شدن نوه اش مهماني بزرگي در کاخ گرفت و بزرگان ماد و پارس را دعوت کرد بعد از خوردن غذا آستياگ پنهاني به هارپاگ ميگويد اين گوشتي که خوردي گوشت پسرت بود زيرا از فرمان من سر پيچي کردي من هم به اين خاطر تو را تنبيه کردم هارپاگ هم کينه ي شديدي از آستياگ به دل ميگيرد و با خود عهد ميکند زوري انتقام اين کار را از آستياگ بگيرد اما اين کينه را آشکار نساخت و صبر کرد تا کوروش بزرگ شود آستياگ هم تصميم گرفت کوروش را نزدگ ماندانا و کمبوجيه(پدر و مادرش)در آنشان بفرستدسالها ميگذرد و ظام و ستم آستياگ هر روز بر مردم بيشتر ميشود تا اينکه هارپاگ مصمم ميشود که ديگر انتقام خود را از آستيگ بگيرد... ادامه دارد....







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر